ما
معتقدیم که عشق سر خواهد زد
بر پشت ستم کسی تیر خواهد زد
سوگند به هر چهارده آیه نور
سوگند به زخم های سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر می گردد
مهدی به میان شیعه برمی گردد
تو 3 سالگی
" مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 10 سالگی " ولم کنین "
تو 16 سالگی" مامان و بابا همیشه میرن
رو اعصابم"
تو 18 سالگی" باید از این خونه بزنم
بیرون"
تو 25 سالگی " حق با شما بود"
تو 30 سالگی "میخوام برم خونه پدر و
مادرم "
تو 50 سالگی " نمیخوام پدر و مادرم رو
از دست بدم"
تو 70 هفتاد سالگی " من حاضرم همه
زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت
سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید :
آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم
ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی
از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده
شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد
سرمازده
پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش
نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده
لباس
گرم تو مرا از پای درآورد